در تب و تاب واجب الوجود

نام خواجه عبدالله انصاری یادآور سوز و عشق انسانی است که تمامی وجودش در تب و تاب واجب الوجود عالم سرمست شده وفغان برآورده است. مناجاتی ازمناجات خواجه را که توسط یکی از عزیزان واصل شده است درذیل از نظرتان می گذرد   

الهی  

می پنداشتم که تو را شناختم!

اکنون آن پنداشت و شناخت را در آب انداختم.

الهی!

در ملکوت تو کمتر از مویم!

این بیهوده تا کی گویم!

نه نیستم، نه هستم، نه بریدم، نه پیوستم.

نه به خود میان بستم.

لطیفه یی بودم، از آن مستم.

اکنون زیر سنگ است دستم.

تا نگرید طفل

تا نگرید ابر کی خندد چمن

تا نگرید طفل کی نوشد لبن

طفل یکروزه همی داند طریق

که بگریم تا رسد دایه شفیق

تو نمیدانی که دایه دایگان

کم دهد بی گریه شیرت رایگان

گفت :و لیبکو کثیرا گوشدار

تا بریزد شیر فضل کردگار

گریه ابر است و سوز آفتاب

استن دنیا همین دو رشته یاب

مولانا

با خود عهد کردم چهل شب حیاط خلوت دلم را آب و جارو کنم،

دوباره بعد از قرنی به خانه‏‏ ی احساسم سر زدم. این روزمره‏ گی های دست و پا گیر، نمی‏گذارد آدمِ درونم را به حرف بکشم و با او خلوت کنم.
سکوت را دوست دارم بخاطر ابهت بی پایانش
فریاد را می پرستم بخاطر انتقام گمگشته در عصیانش
فردا را دوست دارم بخاطر غلبه اش بر فلک کجمدار
پائیز را می ستایم بخاطر عدم احتیاج /عدم اعتنایش به بهار
آفتاب را دوست دارم به خاطر وسعت روحش که شب ناپدید می شود تا ماه فراموش کند حقیقت تلخی را که از او نور می گیرد
وباران را گرامی می شمارم بخاطر آشنائیش با زبان گلهای سرگشته و پژمرده و فغان صامت قلوب بخون آغشته ومرده
نفس.. پژمرده در تنگ گلویم
شده زنجیر غم هر تار مویم
نمی دانم گناه از کیست؟ از چیست؟
خدایا! درد خود را با که گویم
خدایا! گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیره، نگاهم را به سوی تو و آسمون می گیرم، وآنقدر با تو درد دل می کنم، تا کم کم چشم هایم با ابرهای بهار مسابقه می گذارند. و پس از اون که قلبم سبک می شه. تو می آیی و تمام فضای دلم را پر می کنی. اون وقت دیگه آروم می شم و احساس می کنم هیچ چیز نمی تونه منو از پای دربیاره، چون تو را در قلبم دارم.
از کودکی مادرم بهم گفته بودکه: چهل شب حیاط خانه را آب و جارو کن، شب چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل ماه خانه ام را رُفتم و رُوبیدم ولی خضر نیامد، زیرا فراموش کرده بودم حیاط خانه دلم را هم جارو کنم. با خود عهد کردم چهل شب حیاط خلوت دلم را پاک کنم، حتی یک شب هم نتوانستم.
کس نمیداند ز من جز اندکی
وز هزاران جرم و بدفعلی یکی
من همی آن دانم و ستار من
جرم ها و زشتی کردار من
هر چه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناورده آورده گرفت
نام من در نامه ی پاکان نوشت
دوزخی بودم ببخشیدم بهشت
عفو کرد آن جملگی جرم و گناه
شد سفیدم نامه و روی سیاه
آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان اندر چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد رفت و فربه و عریون شدم
در بن چاهی همی بودم نگون
در دو عالم نمی‌گنجم کنون
آفرین ها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من گردد زبان
شکر های تو نیاید در بیان

دلم برای خودم

 

اگر  چه نزد شما تشنه سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم اوج خستگی ها را

اشاره ای کنم انگار کوه کن بودم

من آن زلال پرستم درآب گند زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

غریب بودم گشتم غریب تر اما

دلم خوش است که در غربت وطن بودم

دوستی و نوشیدن چای سر گل لاهیجان

دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه ای ست! هول هولکی و دم دستی. این دوستی ها برای رفع تکلیف خوب اند اما خستگی ات را رفع نمی کنند. این چای خوردن ها دل آدم را باز نمی کند خاطره نمی شود فقط از سر اجبار می خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی کنی…
دوستی با بعضی آدم ها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستی ها جان می دهد برای مهمان بازی برای جوک های خنده دار تعریف کردن برای فرستادن اس ام اس های صد تا یک غاز. برای خاطره های دمِ دستی. اولش هم حس خوبی به تو می دهند. این چای زود دم خارجی را می ریزی در فنجان بزرگ. می نشینی با شکلات فندقی می خوری و فکر می‌کنی خوشبحال ترین آدم روی زمینی. فقط نمی دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر! یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای…
دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای سر گل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی. باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته جرعه جرعه بنوشی اش و زندگی کنی…
حالا شما فکر میکنین کدوم نوع از انواع دوستان باشین؟!!!